وصل كردن برق به مقعد<خاطره شكنجه در برزيل>
نوشته شده توسط : a.t.leskoklaye
و باز عشق دیگرم که تو باشی کشیش تیتو ده آلنکار لیما نامیده می شد، کشیشی از فرقه دومینیکن که حتی چهره او را ندیده بودم و نمی دانستم چه سنی دارد. روزی که کشیش تیتو ده آلنکار لیما شدی، 17 ماه فوریه سال 1970 بود.در آن روز ستوان مائوریچیو با جوخه اش تو را گرفت و به مرکز آ.اس.آ ی سائو پائولو برد که اسم محلی آن عملیات بائیندرانتس بود و به تو گفت : « الآن یک شعبهء جهنم را نشاتن می دهم.» بعداً تو را کاملاً برهنه کرد و به میله ای که از سقف آویزان بود بست. IL pau de arara که به زبان پرتغالی یعنی میله طوطی. واقعاً هم عین میله ی نشستن طوطی ها بود، هر چند که در عملیات بائیندرانتس آن را برای مردها و زن ها به کار می بردند: بدن آدم را تا می کنند و میله ای را از زیر بغل و زیر ران ها رد می کنند و مچ دست ها ، و پاها را به هم می بندد ، انسان را در همین حالت مضحک و بسیار دردناک رها می کنند، تا به جایی که جریان خون قطع می شود و بدن تا سرحد انفجار باد می کند و نفس می برد. تو را به میله ی طوطی بستند و تمام بعد از ظهر و عصر همانجا ماندی. بعد پایینت آوردند تا برنامه تلفن را اجرا کنند. این شکنجه عبارت بود از سیلی زدن به هر دو گوش. بعد از این شکنجه تو را به سلولی انداختند شبیه سلول بوباتی که نه تختی داشت و نه دشکی و نه پتویی : « فردا زبانت باز خواهد شد و با کشیش حرف خواهی زد.» ولی فردا هم حرف نزدی. نوبت سروان اومرو شد که متخصص فلک کردن و چوب زدن به اعضای تناسلی بود. با سروان اومرو هم حرف نزدی و نوبت سروان آلبرناتس رسید که مصمم ترین گروه را در اختیار داشت. « کشیش، من وقتی به عملیات بائیندرانتس می آیم قلبم را در خانه می گذارم. و به خاطر دانستن آنچه می خواهم بدانم روی تمثال مریم عذرا هم تف می کنم. هر بار که نه بگویی یا سکوت کنی شدت برق را بیشتر خواهم کرد.» و فوراً تو را به صندلی اژدها بست. این صندلی نوعی صندلی برقی بود: سیم های برق را به شقیقه ها و دست ها و پاها و آلت تناسلیت بست و یک شوک دویست ولتی وارد کرد. « حرف می زنی یا نه؟» «نه». « حرف می زنی یا نه؟» «نه». و با هر «نه» یک شوک دویست ولتی وارد می کرد. ساعت 10شب بود که خسته شد و گفت که برای تو یک چشمه مخصوص لازم است. خیلی او را دست انداخته بودی و فردا خدمتت را می رسید. چشمه مخصوص عبارت بود از فرو کردن یک سیم برق در مقعد، و بدین صورت فردایش شوکی چنان شدید و چنان طولانی بر تو وارد آمد که فکر می کردی هزار تکه شده باشی: اسفنکتر طاقت نیاورد و بارانی از مدفوع به تمام اتاق پرید. آلبرناتس از کنار مدفوع گذشت و گفت: « کشیش، برای آخرین بار، حرف می زنی یا نه؟» «نه». «پس آماده ی مردن بشو»و بعد « دهانت را باز کن تا نان مقدس بدهم.» دهانت را باز کردی، چقدر آرزوی مرگ داشتی، ولی آلبرناتس سیم برقی را روی زبانت گذاشت و یک شوک دویست و چنجاه ولتی وارد کرد. چهل و هشت ساعت بعد، تو کشیش کاتولیک فرقه دومینیکن، قصد خودکشی کردی، تویی که در مذهبت خودکشی یک گناه کبیره ی مضاعف است. آمده بودند ریشت را بتراشند و محض تحقیر فقط یک طرف صورتت را تراشیده بودند. سربازی را صدا کردی و از او چیزی خواستی تا طرف دیگر صورتت را هم بتراشی، سرباز یک تیغ به تو داد و همین که تیغ را گرفتی آن را با قدرت در فرورفتگی آرنج فرو بردی و شاهرگت را بریدی. در اتاق بهداری به هوش آمدی. شش نگهبان پاسداری می دادند و سروان مائوریچیو مثل زاکاراکیسسفارش می کرد: « دکتر نگذار بمیرد، وگرنه کلی گرفتاری خواهیم داشت.» نمردی و بعدها افسانه رنج های تو را شنیدم. ماجرا را از نامه ای که به اسقف خود در سائوپائولو نوشته بودی دانستم، نامه را از او گرفتم و در تمام دنیا منتشر کردم تا مردم بدانند و برای تو کاری کنند.


:: موضوعات مرتبط: ‏"‏شکنجه‏"‏ , ,
:: برچسب‌ها: ‏"شكنجه" ,
:: بازدید از این مطلب : 11219
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: